من و تو

من چی میگم ... بابا جی میگه

جوووووووووووووووووووووووووووونم  عششششششششششششششششقم بیا بخلم  مامانی امروز حالش خوبه اگه بودی میخوردمت ، فدات بشم من نی نیه ناز نازیه من دیشب جات خالی رفتیم مهمونی ، دوستامون یه دختر کوچولو داشتن ... وااااااای ماه خوش خنده و شیرین و شیطون ولی نی نی داری خیلی سخته ، میترسم از پسش بر نیام  ولی نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــه بر میام امروز داشتیم سر تو با بابایی بحث میکردیم ( خدا به دادمون برسه ، فک کنم وقتی بیای هی هی با هم بحث کنیم )   من میگم : میخوام از کوچولوییت انقد باهات حرف بزنم ، بازی فکری بخرم ، بهت کار کردن با کامپیوتر و یاد بدم بفرستم کلاس زبان و کلاسای ورزشی و ازین چیزا که مخی شی واسه خودت تا...
31 مرداد 1392

ممنونم ازت خدا جون

خدا خیلی بزرگه و من خیلی دوسش دارم و به خاطر همه داده و نداده هاش شکرگذارشم  میدونی مامانی  بعضی وقتا یه جوری دلم میگیره ، یه جوری بی دلیل دلم ناراحته میگم  کاش بودی ، بغلت میکردم ، نگات میکردم و بهت عشق میدادم  دیروز قرص خوردم که نیای  از دیروز کلی حالم به هم میخوره ، کاش میشد این حالتم به خاطر نگه داشتنت بود نه نبودنت   دلم خیلی گرفته عزیزم ، دلم واسه وجودت تنگ شده ، واسه بوی قشنگت ، واسه بغل کردنت دلم خیلی میخواد ت   میخوام یاد بگیری آدما بعضی وقتا بعضی چیزایی و که دوس دارن و ممکنه از دست بدن و بعد از مدت ها خدا یه چیزی و بهشون بده که اون و دوس داشته باشن _ مثل با...
28 مرداد 1392

پیدا شدن محمد طاها :)

خدایا مرسی  مرسی که هستی ، مرسی که صدامون و میشنوی مرسی که تنهامون نمیذاری انقد خوشحالم که حد نداره محمد طاها پیدا شد و  من دلم میخواد از خوشحالیم داد بزنم و ازت تشکر کنم  مرسی خدا جونم خیلی دوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــت دارم   ...
27 مرداد 1392

درد دلای من و نی نی م

یه مدته حالم خوبه کوچولوی نازم  بعد از یه سری تفکرات منفی و بیخود ، تصمیم گرفتم بشینم با بابا سیام حرف بزنم و ... البته خداییش طبق معمول سیام بود که پیگیره بد حالی و بد خلقی و نق نقای من بود واگر نه من اگه دست خودم بود همینجوری میموندم  راستش میخوام اعتراف کنم تا قبل از اون روز  تصمیم گرفته بودم یه مدت بی خیال همه فکرام بشم و چیزی و به زبون نیارم اما این فکرم بیشتر باعث میشد که من تو خودم برم و کسل باشم و کم حرف بزنم و کم بخندم   ولی خداروشکر سیام جلوی این تصمیم  و گرفت و روی خوب زندگی و باز واسم به وجود آورد  الان  هم بعد از حرف زدنم ، بعد از گفتمان و بعد از کلی بهونه گیریای من و حرفای بابایی حالم خوب...
23 مرداد 1392

خدایا همه بچه هامون و حفظ کن

ترو خدا دعا کنید . http://hamshahrionline.ir/details/224209 http://www.92329.blogfa.com     . ..   یعنی ما آدما چه قد میتونیم پست باشیم  یعنی تا کجا میتونیم نامردی کنیم آخه گناه داره مامانـــــــــــــــــش     بچه الان داره چی کار میکنه ، چی میخوره ، سالمه ، اذیتش نمیکنن ، واااااااااااااای خدا ، من وقتی فک میکنم تمام وجودم میخواد گریه کنه  خدایا تورو به این روزات قسم مواظب این بچه باش ، مواظب باش آسیب نبینه ، گشنه نمونه ، تشنه نمونه ، اذیتش نکنن  خدایا به مامانش صبر بده که پیدا شه  کمکش کن خدا    ...
15 مرداد 1392

:|

نمیخوام م م :( تو 15 روز دو بار رفتم تست - نشـــــــد فک کنم خیلی عجله دارم که هی اینجوری زود زود میرم ، اصلا دیگه نمیرم ، تا ببینم خدا چی میخواد ولی  کلا یه جوریم میشه  این چند روز حالم اصلا خوب نیست ، حالت تهوع ، سرگیجه و و و ...  نمیدونم چرا خوب هم  نمیخوابم ، همش خواب میبینم که بابا سیام و دارم از دست میدم شبا شده  سه بار یه خواب و تکرار میکنم دیگه کلا اعصابم و به هم میریزه ، اینجوری هم که میشم ، کلا کم حرف میشم ، سیامک ناراحت میشه  امروز بهم میگه : رها ، تو چند وقته عوض شدی ، دیگه مثل اولا نمیخندی ، شاد نیستی من این رهارو دوست ندارم ، میخوام همون رها باشی سیام راس میگه ، من عوض شدم ولی نمیدونم چر...
12 مرداد 1392

خوشبختی

نفس مامان  امرزو احساس میکنم بیشتر از دیروز خوشبختم یه مادر شوهر خیلی خوب ، یه پدر  شوهر خیلی خوب و برادر  شوهر و خواهر شوهر و حتی مژده زن داداش سیامک ___ همه و همه خوب و خوبن   الان که از خونواده بابایی میگم دلم واسه خونواده خودم تنگ شد  مامان  و بابا رفتن باکو - اونا وقتی نیستن من و افسانه و رضام نمیتونیم جمع شیم همدیگرو ببینیم ( واقعا بزرگتران که باعث قوی شدن یه خونواده میشن )  من دیروز حالم به خاطر داروهایی که خورده بودم خوب نبود ، واسه همین باباییه سیامک اومد محل کارم تا من و ببینه _ خیلی مهربونه واقعا خیلی ی ی مامان سیامک هم امروز واسم ناهار میفرسته ، آخه من دیشب خونه نبودم و ناهار درس نکر...
9 مرداد 1392

منتظر نی نی

 گل مامان  امروز اومدم تا کلی ماجرا واست تعریف کنم پنجشنبه حالم یکم خوب نبود یه جورایی هم استرس داشتم ، فک میکردم شاید تو تودلم باشی که حالم اینجوریه واسه همین به بابایی اس زدم که ظهری که میاد دنبالم با هم بریم حلال احمر و آزمایش خون بدیم ،   رفتم پایین و دیدم بابایی واسم یه دسته گل خوشگل گرفته و اومده دنبالم ، بعد با استرس و شادی زیاد ، یه ریز از تو میگه و چشاش میخنده زودی رسیدیم آزمایشگاه و از من خون گرفتن اون لحظه  سیام هی به مرده میگه : آقا کی جواب و میدین ، آقا نمیشه الان بگین ، آقا بیایم جواب و بگیریم ، آقا نمیشه زود جواب بدین ، آقا ... آقا ... دیگه انقد آقا آقا کرد که مرده گفت ما معمولا حضوری جواب و میدیم ول...
5 مرداد 1392

نخودی مامان

واااااااااااااااااااااای عزیزم  دلم میخواس بودی محکم بغلت میکردم و از شدت دوس داشتن تو بغلم کوچولو میشدی من و بابایی تصمیم گرفتیم که تو رو وارد زندگیه دو نفره امون کنیم میدونم زوده ولی دیگه میخوایم بیای فقط من باید برم دکتر و یه سری آزمایشات و بدم تا همه چی اماده باشه امروز تلفنی به بابایی میگم واسم اسید فولیک بگیره ( که هوشت بالا بره ) باید میشنیدی که چی کار میکرد جیــــــــــــــــــــــــــــــــغ جیـــــــــــــــــــــــــــــــغ ، که وااااااااای خیلی خوبه  چه حسسه خوبی داره  من دلم واسه این حسساش ضعف میکرد  الانم بهم اس ام اس زده که رها میشه نی نی و زود بیاری    قربونت بشم من کوچولوی خوشگلم ...
2 مرداد 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و تو می باشد